یکی از همان روزهایی که بیحجاب بودم، وقتی با دوستم خواستیم وارد ایستگاه مترو شویم، یکی از خانمها صدایمان کرد. آن روز هم موهایم را باز گذاشته بودم و خیلی از دور جلب توجه میکرد. وقتی ما را صدا زد، خیلی نگران شدم. با خودم گفتم: وای بدبخت شدم. چه کار میخواهد بکند؟ عجله هم داشتم. گفتم الان نگهمان میدارند. حالا بابا رو چه کار کنم؟… چون پدرم گفته بود: «ببین بیتا! هر طور میل خودت است. دوست داری بیحجاب بروی بیرون، برو اما اگر مشکلی پیش بیاید یا گرفتار شوی، من قدمی برایت برنمیدارم. من آبرو دارم. باید به عمویت یا مادرت بگویی بیایند دنبال کارت.»
*بعدش چه اتفاقی افتاد؟ کار به آنجا کشید؟
– آن خانم ما را به داخل غرفه دعوت کرد. برایمان چای ریخت و بیسکوییت تعارفمان کرد. اما من بیشتر نگران شدم! گفتم: خدایا یعنی منظورش چیست؟! ….
اشتراک در
0 نظرات
قدیمیترین