کتاب را که از کیفم در آوردم چند تا خانم آمدند پا شدم تا آنها بنشینند. ناگهان پیرزنی از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند گفت: «دخترک فلان شده تو از خدا و معصومین خجالت نمیکشی این جوری بیرون ظاهر شدی؟»
ناگهان دختر عصبانی شد و چند کلمهای که حرف زد، فهمیدم دارد با تندی جواب پیرزن را میدهد جلو رفتم و گفتم مادر ممنونم از دغدغه و دلسوزی شما؛ ولی این خواهر ما خدا رو شکر از متدینین جامعه است و حجاب کافی داره شاید ناخواسته موهایش بیرون آمده.
به دختر هم گفتم ممنون از محبت شما که احترام مادر رو نگه میدارید مادر ممکنه با شما بد صحبت کرده باشه؛ ولی یقیناً از سر دلسوزی و محبت به شماست.
دختر: گفت من اصلاً اهل مو بیرون گذاشتن نیستم روسریم لیزه و کش چادرم عقب میبرد. داشتم با موبایلم حرف میزدم اصلاً حواسم به موهام نبود که ایشون…
دختر خواست ادامه بدهد اما از هر دو خواهش کردم که همدیگر را در آغوش بگیرند