یادمه روز ولادت آقا حسین بن علی بود که ایستاده بودم کنار در حرم وهرکس که میامد بهش یک دونه پلاستیک برای کفشش میدادم کسی که چادر نداشت بهش چادر میدادم که وارد حرم بشه یک لحظه چشمم افتاد به دختر خانم که وضعیت ظاهری مناسبی نداشت و وارد حیاط شد اومد که وارد حرم بشه گفتم بفرمایید عزیزم چادر به ایشان دادم اما به من گفت ما همه خانم هستیم اشکال نداره اینطور هستم چرا اینقدر ذهنیتتان منفی وکوتاهه هیچی نگفتم وخندیدم یواش آوردمش کنار وبهش گفتم عزیزم شما برای چی آمدید حرم گفت اومدم تا دعا کنم پدرم مریض وتو بیمارستان آنژیو قلب کرده ونتيجه نداده گفتم عزیزم الان اومدم اینجا براش دعا کنی گفت معلومه بهش گفتم یک کاری بهت میگم انجام بده گفت چکار کنم گفتم بهش کاری که بهت میگم اول زندگی خودت وخانواده رازیر ورو میکنه گفت توراخدا بگو …………….
اشتراک در
0 نظرات
قدیمیترین